کودکان را تماشا کنند. چن لی کنار مادر نشست و با دقت به تلویزیون زل زد. ناگهان، چن لی متوجه شد که قرار است در برنامهی کودکان آن روز، یکی از نمایشنامههایی که او و دوستانش در مدرسه اجرا کردهاند پخش شود؛
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه گرگ و هفت بزغاله / شنگول و منگول و حبه انگور / داستان های برادران گریم
روزی بود، روزگاری بود. بزی بود که هفت بزغاله داشت و بزغالههایش را خیلی دوست داشت و همیشه نگران بود که مبادا گرگ آنها را بخورد. یک روز که بزی مجبور بود به صحرا برود و غذا بیاورد، بزغالهها را صدا کرد و گفت: «بچههای عزیزم، من باید بروم و برای شما غذا بیاورم. مواظب گرگ باشید
بخوانیدداستان بچههای بیپناه / پسری که با طلسم نامادری، آهو شد / داستان های برادران گریم
برادر کوچولو دست خواهر کوچکش را گرفت و گفت: «از روزی که مادرمان مرده است، ما روز خوش ندیدهایم. هرروز از زنپدرمان کتک میخوریم. هر وقت میخواهیم به او نزدیک بشویم با لگد ما را از خود میراند. از روزی که به این خانه آمدهایم غذای ما نان خشکوخالی است.
بخوانید