روزی از روزها، مرغ و خروسی باهم به کوه فندق رفتند و قرار گذاشتند که هر چه فندق پیدا کردند با یکدیگر نصف کنند. کمی که به اینطرف و آنطرف رفتند، مرغ یک فندق خیلی درشت پیدا کرد، ولی حرفی نزد، چون میخواست خودش آن را بهتنهایی بخورد
بخوانیدRecent Posts
داستان سزای بی وفایی / قصه های برادران گریم
روزگاری شکارچی جوانی بود که قلب رئوف و مهربانی داشت. روزی از روزها همانطور که در جنگل راه میرفت، ناگهان پیرزن زشتی سر راهش را گرفت و گفت: «روزبهخیر جوان! خوش به حالت که خوش و سرحالی، اما من دارم از گرسنگی و تشنگی میمیرم. به من ناتوان کمکی بکن!»
بخوانیدکتاب داستان کودکانه قدیمی: اردک سبز / جوجه اردک زشت
بابا اردک خیلی نگران است. برای اینکه [همهی جوجهها سر از تخم بیرون آوردهاند؛ اما] تخم چهارم هنوز حرکتی ندارد. تقتق! بالاخره کوچولوی چهارم هم از تخم درآمد.
بخوانید