روزگاری سرباز وظیفهشناسی بود که با صداقت خدمت میکرد. او درآمدش را مثل بقیهی سربازها صرف خوشگذرانی خود نمیکرد و همه را پسانداز میکرد و نگه میداشت. روزی دو نفر از سربازان همگروه او که بدذات و بدجنس بودند، فهمیدند که او پسانداز دارد.
بخوانیدRecent Posts
داستان آموزنده شاگرد آسیابان و گربه اش / پاداش صداقت، سادگی و تلاش
آسیابان پیری بود که نَه زن داشت و نَه فرزند. او فقط سه شاگرد داشت. سه پسر که سالها بود برایش کار میکردند. وقتی آسیابان حس کرد خیلی پیر شده است، روزی به شاگردانش گفت: «میخواهم آسیابم را به یکی از شما ببخشم.
بخوانیدداستان برادران گریم: چکاوک آوازخوان / داستان طلسم و جادو
روزی روزگاری تاجری بود که سه دختر داشت. روزی تاجر عازم سفر بود و موقع خداحافظی از دخترانش پرسید: «دوست دارید سوغاتی چی برایتان بیاورم؟» دختر بزرگتر یک مروارید خواست، دختر دوم یک الماس و سومی گفت: «پدر جان! هیچچیز بهاندازهی یک چکاوک که بپرد و آواز بخواند مرا خوشحال نمیکند.»
بخوانید