مردی بود که از مال دنیا، جز کمی پول چیز دیگری نداشت. روزی مرد تصمیم گرفت که پولش را بردارد و بقیهی عمرش را در سفر بگذراند. مرد راه افتاد. رفت و رفت تا به دهی رسید. دید که جوانان ده باهم میدوند، جیغ میزنند و سروصدا میکنند
بخوانیدRecent Posts
داستان یک روز عجیب / بعضی روزها اتفاقات عجیبی می افتد
بعضی از روزها، روزهای عجیبی هستند، روزهای اتفاقهای باورنکردنی. مثل آن روز که دهقانی با دو گاو نر برای شخم زدن زمینش به مزرعه رفت. وقتی به مزرعه رسید، شاخهای هر دو گاو شروع کردند به رشد کردن و مرتب بلند و بلندتر شدند.
بخوانیدداستان آموزنده روباه و گربه / دانش و هنر باید مفید و کابردی باشد
روزی گربهای در جنگل به روباهی رسید. گربه فکر میکرد که روباه حیوان باهوش و باتجربهای است و همهی حیوانها به او احترام میگذارند؛ بنابراین نزد روباه رفت و دوستانه به او گفت: «سلام، آقا روباه عزیز، حالتان چطور است؟ چهکار میکنید؟ وقت گرانبهایتان را چطور میگذرانید؟»
بخوانید