از ماشین پیاده شدیم از یک کوچه قدیمی که گذشتیم نگاهم چسبید به گنبد قشنگ حضرت شاهچراغ (عليه السلام). مادر که زهرا را بغل کرده بود به زهرا گفت : زهرا، گنبد اسلام بده .
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه: ماجراهای سندباد || سندباد فقیر و سندباد ثروتمند
روزی روزگاری، در شهری دور، باربر فقیری زندگی می کرد که «سندباد» نام داشت. او هر روز بارهای سنگین را به این طرف و آن طرف شهر می برد و از این راه، زندگی را می گذراند.
بخوانیدقصه کودکانه: ای کیو سان، پسر نابغه
ای کی یو، پنج سالش بود که درس خواندن را شروع کرد. او برای درس خواندن، همراه مادرش به مدرسه شبانه روزی رفت. مدرسه شبانه روزی، همان جایی بود که « استاد بزرگ» در آنجا درس می داد.
بخوانید