روزی روزگاری در شهری، مردی بود به نام حاج کاظم که دکّان بقّالی داشت. او مشتریهای زیادی داشت و در دکانش خوراکیهایی مثل نخود و لوبیا و برنج و عدس و سرکه و شیره و کشک و روغن میفروخت.
بخوانیدRecent Posts
داستان کودکانه: کبوتر نامهبر
فرزانه کوچولو، همانطور که مشغول بازی با عروسکهایش بود، شعر میخواند و صدایش به گوش برادرش فرهاد که گوشهی اتاق نشسته بود و کتابی در دست داشت میرسید. فرزانه میخواند:
بخوانیدداستان کودکانه: كتاب قصهای براي قندونك
فصل پاييز بود. در جنگل سبز جنبوجوشی به پا بود. تمام بچههای حيوانات به مدرسه میرفتند تا سر كلاس خانم گوزن بنشينند و باسواد شوند.
بخوانید