آن روز، روز عقدکنان دختر حاکم بود. نانواها باهم شور کرده بودند و نان سنگکی پخته بودند که نظیرش را تا آنوقت هیچکس ندیده بود. مهمانها دستهدسته به اتاق عقدکنان میآمدند و نان را تماشا میکردند.
بخوانیدRecent Posts
قصه آموزنده: گدایی که حاکم شهر شد
در روزگاران قدیم مرد فقیری زندگی میکرد که تمام داراییاش یک دست لباسی بود که به تن داشت و کیسهای برای گدایی. از شهری به شهری و از روستایی به روستایی دیگر میرفت و گدایی میکرد.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: سیب لهشده
محسن و علی در مهدکودک باهم دوست بودند. یک روز در حیاط مهدکودک باهم مسابقهی دو گذاشتند، محسن از علی جلو زد و علی عقب افتاد. محسن با خوشحالی فریاد زد: «من برنده شدم، علی تو باختی، من قهرمانم!»
بخوانید