یک برزگر بود، سه تا پسر داشت. وقتی هر سه به ریش و سبیل رسیدند و وقت زن گرفتنشان شد، یک روز صدایشان کرد و گفت: «پسرهای من، وقتش است که هر سهتان آستینها را بالا بزنید و زن بگیرید.
بخوانیدRecent Posts
قصه عامیانه «زن کله شق» برگی از ادبیات عامیانه فنلاند
روزی که ماتی با لیزا عروسی کرد پیش خودش خیال میکرد از این زن نجیبتر و سربهراهتر تو دنیا پیدا نمیشود. چند وقت که گذشت لیزا خانم باطن خودش را نشان داد و ذات خودش را رو کرد. معلوم شد از آن زنهای ارقه و کله شقی است که لنگه ندارد.
بخوانیدمجموعه قصه های «جک غول کش» جلد 41 کتاب های طلایی برای کودکان و نوجوانان
در دورانی که «آرتور شاه» بر انگلستان فرمانروایی میکرد، در استان «کرنوال» نزدیک «لندزاند»، برزگر توانگری میزیست که فقط یک پسر داشت. اسم این پسر «جک» بود.
بخوانید