Recent Posts

داستان کوتاه «چشم‌های سگ آبی‌رنگ» / گابریل گارسیا مارکز 

داستان-کوتاه-چشمان-سگ-آبی-رنگ

آن‌وقت نگاهی به من انداخت. فکر کردم اول زن به من نگاه می‌کرده. اما بعد که پشت چراغ رویش را برگرداند و من نگاهِ لغزنده و سمجِ او را، از روی شانه‌ام، در پشت سر احساس کردم، فهمیدم که این من بوده‌ام که ابتدا به او نگاه می‌کرده‌ام.

بخوانید