شهربانو بهتنهایی در یک خانهی قدیمی زندگی میکرد. او پیرزن مهربانی بود
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه «روز شکوفهها»
محمد کوچولو دلش میخواست به مدرسه برود، چون فکر میکرد آنجا میتواند درس بخواند تا وقتی بزرگ شد، خلبان هواپیما بشود.
بخوانیدقصه کودکانه «نازی و جوجه اردک»
بابا و مامان نازی کوچولو کارمند بودند. آنها هرروز نازی را به مهدکودک میبردند و خودشان سر کار میرفتند.
بخوانید