روزگاری، کفاشی بود که خیلی فقیر شده بود، البته خودش مقصر نبود. فقط به اندازه دوختن یک جفت کفش، چرم برایش باقی مانده بود.
بخوانیدRecent Posts
افسانهی عروسی بیوهی روباه / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، روباه پیری بود که با نهایت شگفتی، نه تا دم داشت؛ هرچند دمهای زیاد موجب نشده بود که او عاقلتر یا بهتر باشد.
بخوانیدافسانهی بندانگشتی / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، روستایی فقیری بود که یک شب کنار اجاق کلبه فقیرانهاش نشسته بود و از سر بیکاری آتش آن را به هم میزد. همسرش هم مشغول نخریسی بود.
بخوانید