ما شاعر بودیم و خاطرهای نداشتیم. هرروز بعدازظهر، شاید از ساعت چهار توی آن خیابان، جلوی کتابفروشی میایستادیم حرف میزدیم، شعر میخواندیم و بحث میکردیم.
بخوانیدRecent Posts
داستان کوتاه: کمربند صاعقه / پرویز دوایی
بیشتر آرتیستهای سریال یک کمربند پهنی داشتند که وسطش علامتی بود. من در تمام آن سالها که هیچکدام از وسایل آرتیستی را نداشتم
بخوانیدثروتمندترین مرد بابل: نوشته جورج کلاسون/ فهرست اصلی
ثروتمندترین مرد بابل نوشته: جورج کلاسون / فهرست مطالب
بخوانید