تلفن زنگ زد. کاشفی بود. «بازنشستگی آقا ولی چی شد؟»
بخوانیدRecent Posts
داستان کوتاه: من و احمد میرعلایی و قهقه خنده / اکبر سردوزامی
همین قدر میدانم که داشتم افسانهای مینوشتم. درستترش این است که وارد دنیایی شده بودم که مرگ را بر آن راهی نباشد.
بخوانیدداستان کوتاه: ماهی و جفتش / ابراهیم گلستان
مرد به ماهیها نگاه میکرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگها آبگیری ساخته بودند
بخوانید