سربازی بود که چندین سال آزگار با وفاداری تمام به پادشاهی خدمت کرده بود.
بخوانیدRecent Posts
افسانهی تبرچه و خرمنکوب / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی، دهقانی با یک جفت گاو نر به قصد شخم زدن زمینش از خانه بیرون رفت. همینکه وارد مزرعهاش شد شاخ گاوها شروع کرد به بلند و بلندتر شدن.
بخوانیدافسانهی شکارچی زرنگ / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزگاری، مرد جوانی بود که قفل سازی میدانست. او به پدرش گفت میخواهد برود دنیا را بگردد و روی پای خودش بایستد.
بخوانید