یکی بود یکی نبود، روستایی جوانی بود که او را هانس مینامیدند. عمویش مایل بود او با زنی ثروتمند ازدواج کند.
بخوانیدRecent Posts
افسانهی هانسِ خوششانس / قصهها و داستانهای برادران گریم
هانس، هفت سال آزگار در خدمت استادش بود و پس از پایان هفت سال به او گفت: - استاد، دورهی من تمام شده و باید نزد مادرم برگردم.
بخوانیدافسانهی عروسِ خرگوش / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، زنی بود که با دخترش در مزرعهای پر از کلمهای مرغوب زندگی میکرد. بعد از مدتی خرگوشی به مزرعه آمد و همه کلمها را خورد.
بخوانید