روزی پلنگ مهربانی به اسم باگیرا صدای عجیبی شنید. صدا از رودخانه میآمد. وقتیکه باگیرا به آنجا رفت، روی آب، قایقی کوچک و شکسته دید. توی قایق سبدی بود
بخوانیدRecent Posts
داستان رنگی کودکانه: قصه خاله موشی / دعوای موش و گربه از کی شروع شد!
وقتیکه بچه بودم، یکشب توی حیاط خانه، گربهای را دیدم که موش چاقوچلهای را گرفته بود. گربه با خوشحالی، موش را به اینطرف و آنطرف پرت میکرد و دنبالش میدوید.
بخوانیدداستان کودکانه پیش از خواب: مرد طمعکار / چیزی که مال تو نیست را برندار!
در زمانهای خیلی قدیم روزی از روزها دو مرد که یکی بار نمک بر دوش داشت و دیگری یک گونی بزرگ کبریت، همزمان باهم به زیر درختی رسیدند. هوا طوفانی بود و آن دو میخواستند به شهر بروند و اجناس خود را به فروش برسانند؛
بخوانید