یکی بود یکی نبود. چوپانی بود به نام آلیشان. آلیشان توی گوسفندها بزرگ شده بود. سگی داشت به نام «بَنَک» آن دو خیلی رفیق بودند. هرگز از هم جدا نمیشدند.
بخوانیدTag Archives: گوسفند
قصه های قشنگ فارسی: فرشته و دزد / گوسفندی که سگ شد
قصه نویسان نوشتهاند که: پیرمرد فقیری در کلبهای کوچک زندگی میکرد. تمام دارائی و ثروت پیرمرد فقط یک گوسفند بود. او با شیر گوسفند تغذیه مینمود و با پشم آن لباس برای خود درست میکرد و بهاینترتیب روزگار خود را میگذرانید.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: معلم جدید / مراقب افراد حقه باز و شیاد باشیم
کلاسی بود که شاگردهای آن بچه گوسفندها، یعنی برهها بودند. برههای ناز و کوچولو هرروز شاد و خوشحال به مدرسه میرفتند و درس میخواندند.
بخوانیدقصه کودکانه: شیر و آب | عاقبت کم فروشی و خیانت در فروش
رجب خان گوسفندهای زیادی داشت. چوپانی به نام سلیمان هم برای او کار میکرد. سلیمان هرروز صبح، همراه گله به کوه و صحرا میرفت و گوسفندها را میچراند. گوسفندها جلو میافتادند. آرامآرام راه میرفتند و علفهای خوشمزه و آبدار را بااشتها میخوردند
بخوانیدقصه کودکانه: گوسفند سفید و بز سیاه | لجبازی کار خوبی نیست!
روزی روزگاری در میان گوسفندان یک روستا، بز و گوسفندی بودند. بز سیاه بود و گوسفند سفید بود. بز سیاه و گوسفند سفید همیشه باهم دعوا میکردند. اگر هم کاری بد و خراب میشد، بز سیاه میگفت: «تقصیر گوسفند سفید است.»
بخوانید