روزی بود و روزگاری. در مزرعهای یک غاز بزرگ و زورگو بود به اسم قات قات. آقا غازه سینهاش را باد میکرد. گردن درازش را پیچوتاب میداد. با چشمهای قرمز کوچولویش همه جای مزرعه را نگاه میکرد. اینطرف و آنطرف میرفت و به مرغ و خروسهای مزرعه میگفت: «راه رفتنم را ببینید!
بخوانید