روزی از روزها که فصل پاییز کمکم داشت تمام میشد، یک پارو به حیاط خانهای رفت. پارو گوشهی حیاط ایستاد و نگاه کرد. او دوست داشت هر چه زودتر آنجا کار کند تا همه دوستش داشته باشند. پارو توی این فکرها بود که از آن گوشهی حیاط صدایی را شنید: «تو اینجا چهکار میکنی پارو؟ مگر چه خبر شده؟»
بخوانید