داستان کودکانه: داستان اسباببازیها || وودی، کلانتر شجاع داستان مصور کودکان 394 یک روز، وودی وارد یک شهر کوچک عجیب شد. او به اطراف نگاه کرد. آنجا شهر بسیار زیبایی بود ولی انگار چیزی کم داشت. وودی با خودش گفت: «هووم! به نظر میرسد که این شهر به یک کلانتر احتیاج داشته باشد.» بخوانید