آن روز، روز جشن موشها بود. «موشی» میخواست دوستانش را برای خوردن شیرینی دعوت کند. این بود که به سراغ «میشی»، «مموش»، «موشا» و «موش موشک» رفت و به همه خبر داد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : هیولا
قصه خیالی کودکانه: جزیره دیجیمون ها | وقتی باهم هستیم شکست نمیخوریم
فصل تابستان بود. تای و دوستانش به اردوی تابستانی رفته بودند. ناگهان هوا سرد و برفی شد. گردبادی از راه رسید و بچهها را با خود به آسمان برد. آنها یکهو سر از دنیای دیجیمونها درآوردند. در این جزیرهی دورافتاده دیجیمون هایی بودند که قدرت خاصی داشتند.
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: هیولا که ترس نداره! || از هیچی نترس!
در زمانهای قدیم، در یک باتلاق کثیف و بدبو که پر از لجن و ماهیهای گندیده بود، هیولای ترسناکی زندگی میکرد که مردم خیلی از او میترسیدند. او زشت و چندشآور بود و بوی بسیار بدی میداد.
بخوانیدکتاب تخیلی نوجوانه: شرکت هیولاها || اینجا از جیغ، برق تولید میکنند!
همۀ بچهها فکر میکنند وقتیکه هوا تاریک میشود و به رختخواب میروند، هیولاها از پشت درهای کمد اتاقشان آنها را دید میزنند. ولی بچهها نمیدانند که در آن وقت شب آنها سر کار خودشان هستند. هیولاها درهای کمد بچهها را باز میکنند و وارد اتاقشان میشوند
بخوانیدقصه کودکانه: شرک || هیولای سبز مرداب و پرنسس فیونا
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود سرزمینی بود که پادشاه و ملکه اش پس از سالها انتظار، صاحب دختری شدند. پرنسس روز به روز بزرگتر و زیباتر میشد.
بخوانید