روزی روزگاری توی سرزمینی دورافتاده، شاهزادهی شجاع و خوشقیافهای زندگی میکرد. ولی اینجا اون سرزمین نیست. اینجا قصر ارباب من علاءالدین پانزدهم است.
بخوانیدTag Archives: هیولا
کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موشها
آن روز، روز جشن موشها بود. «موشی» میخواست دوستانش را برای خوردن شیرینی دعوت کند. این بود که به سراغ «میشی»، «مموش»، «موشا» و «موش موشک» رفت و به همه خبر داد.
بخوانیدقصه خیالی کودکانه: جزیره دیجیمون ها | وقتی باهم هستیم شکست نمیخوریم
فصل تابستان بود. تای و دوستانش به اردوی تابستانی رفته بودند. ناگهان هوا سرد و برفی شد. گردبادی از راه رسید و بچهها را با خود به آسمان برد. آنها یکهو سر از دنیای دیجیمونها درآوردند. در این جزیرهی دورافتاده دیجیمون هایی بودند که قدرت خاصی داشتند.
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: هیولای سه سر
روزی روزگاری در یک سرزمین دور، شاهزادۀ جوانی به اسم «اِدریک» زندگی میکرد. اون کرامتی داشت که میتونست، ارواح، پریها و موجودات جادویی مختلفی رو ببینه که دیگران نمیتونستند. حتی میتونست با حیوونها هم حرف بزنه...
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: هیولا که ترس نداره! || از هیچی نترس!
در زمانهای قدیم، در یک باتلاق کثیف و بدبو که پر از لجن و ماهیهای گندیده بود، هیولای ترسناکی زندگی میکرد که مردم خیلی از او میترسیدند. او زشت و چندشآور بود و بوی بسیار بدی میداد.
بخوانید