سالها پیش در یک روز سرد و برفی زمستان، ملکه زیبایی در کنار پنجرهی قصر خود نشسته بود و خیاطی میکرد. همانطور که در حال دوختن بود، فکرش از کاری که میکرد منحرف شد و ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت
بخوانیدTag Archives: هفت کوتوله
داستان کودکانه: سفیدبرفی و هفت کوتوله || پایان راه ملکه بدجنس
قصه کودکانه: در روزگار قدیم، دختر جوان و زیبایی به نام سفیدبرفی که تنها فرزند پادشاه سرزمینی دور بود با نامادری ظالم خود، ملکه، زندگی میکرد. هرچه سفیدبرفی بزرگتر میشد، ملکه نسبت به زیبایی او حسادت بیشتری احساس میکرد.
بخوانیدقصه مصوّر کودکانه: سفیدبرفی || قصه شب برای کودکان
داستان شب کودک: در یک زمستان سرد، یک ملکهی جوان، پنجره را باز کرده بود و کنار آن مشغول دوخت و دوز شد. وقتی سرش را بلند کرد تا برف را تماشا کند، ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت و سه قطره خون، روی زمینِ پوشیده از برف چکید.
بخوانید