آن شب قرار بود برویم خانه خاله کوکب. مادرم به من گفت: «زهرا جان، زود باش برو و لباسهایت را بپوش!» من رفتم تا لباسهایم را بپوشم که یکدفعه، چشمم به دوستم افتاد. دوستم را که میشناسید. چاقالو کوچولو را میگویم. او توی کمد نشسته بود و اخمهایش را در هم کرده بود.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : میهمانی
در میهمانی: داستان آموزشی کودکان || توی مهمانی چطور رفتار کنیم؟
اسم این پسر سامان است. سامان پسر خوبی است. وقتی او با مامان و بابا به میهمانی میرود، سلام میکند. چون میداند همهی بچههای خوب و باادب، اول سلام میکنند. او هیچوقت پشت مامان و بابا قایم نمیشود.
بخوانید