داشتم با چندش به پاهاي خیس و گِلِیم نگاه میکردم. برگشت سمتم و گفت: «قشنگ نیست؟» چی؟ بارون! بارون رو میگم دیگه! قشنگ نیست؟
بخوانیدTag Archives: مهسا آذریان
داستان کوتاه «قصه شب» / مهسا آذریان
چند شب پیش، عماد، پسر چهار سالهی دوستم، هنگام قصهی شب، با اصرار ازش خواست که گوشی رو بده به من. به قول خودش: «گوشی رو بده به خاله مهسا!»
بخوانید