توی شهر قصهها کسی غصه نداشت جز پادشاه و ملکه. چون سالبهسال پیرتر میشدند؛ اما هنوز فرزندی نداشتند. کارشان شده بود، غصه خوردن. تا اینکه خدای مهربان دختری به آنها داد که اسمش را گذاشتند «پرنسس ورونا».
بخوانیدTag Archives: ملفیسنت
داستان مصور کودکانه: زیبای خفته و پری شرور
روزی روزگاری، پادشاهی با همسرش در قصر خود زندگی میکرد. سالها از عمر آنها گذشته بود. ولی هنوز فرزندی نداشتند. شاه و همسرش به درگاه خداوند دعا کردند و از او خواستند تا بچهای به آنها بدهد.
بخوانیدداستان مصور نوجوانان: زیبای خفته || داستان سپیده و مالهفیسا
فرمانروای یکی از سرزمینهای دوردست و همسرش از اینکه بچهای نداشتند بسیار افسرده و پریشان بودند. زمان میگذشت و همسر فرمانروا -که زنی با زیبایی چشمگیر بود- روزبهروز بیشتر دچار افسردگی میشد؛
بخوانیدقصه «غنچه گل سرخ: زیبای خفته» + متن کامل+ قصه صوتی سوپراسکوپ با صدای خاطره انگیز صداپیشگان قدیمی
در یک سرزمین دور پادشاه و ملکه ای زندگی می کرد که هیچ بچه ای نداشت. یک روز خدا به آنها یک دختر داد. یک دختر زیبا بنام «غنچه گل سرخ». اما یک پری شرور (ملفیسنت) نقشه های بدی برای غنچه کشیده بود....
بخوانید