جاشوی سیاهسوختهای که روی سینهٔ لنج واایستاده بود به آسمان نگاه کرد و گفت: هوا دارد باز میشود .
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : محمد بهارلو
داستان کوتاه «هفتسین» / محمد بهارلو
پتو را از روی صورتاش كنار زد. سر برگرداند و به ساعت، كه رویِ ميزبود، نگاه كرد. دوازدهِ ظهر بود. دو شاخۀ تلفن را، كه بالایِ سرش بود، وصل كرد. پا شد دستاش را به ديوار گرفت.
بخوانید