آن روز که سعید با پدر و مادر و خواهر کوچکش به «افجه» وارد شدند دختر و پسری را دیدند که هر یک بر کرهخری سوار بودند و از صحرا به ده برمیگشتند. پسرک دست راستش را بلند کرده و خندان بود و خرش را هی میکرد که بدود. خواهرش نیز میخندید و بسیار خوشحال بودند و سگشان پیشاپیش آنها میدوید. او هم خوشحال بود.
بخوانید