در زمانهای قدیم زنی بود که خیلی دلش میخواست فرزندی داشته باشد. یک روز او پیش جادوگر پیری رفت و به او گفت: «کاری کن که خدا فرزندی به من بدهد.» زن جادوگر یکدانه گندم به او داد و گفت: «این را توی یک گلدان بگذار و منتظر بچه باش.»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : لاله
قصه کودکانه گهوارهی لالهها || پاداش خوبی و مهربانی
زمانی پیرزنی بود که در کلبهای تنها زندگی میکرد. او باغ کوچکی داشت و در آن، گلهای سرخ، ميخك، سبزیهای خوردنی و کاهو میکاشت؛ اما پیرزن بیشتر از همه به گلهای لالهای علاقه داشت که به باغ او زیبایی خاصی میبخشیدند و او هم حسابی از آنها پذیرائی میکرد.
بخوانید