بایگانی/آرشیو برچسب ها : قورباغه

قصه کودکانه: شوخی فلفلی | اذیت کردن دیگران کار خوبی نیست

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-شوخی-فلفلی

فلفلی یک قورباغه‌ی کوچولوی شیطان و بازیگوش بود. او دوست داشت سربه‌سر این‌وآن بگذارد و بخندد. دم جنبانک یک پرنده کوچولو بود که روی درختی کنار آبگیر لانه داشت. شاخه‌ای از درخت، درست روی آبگیر بود و لانه‌ی او هم روی همان شاخه.

بخوانید

قصه کودکانه: قلی و پروانه || دوست جدید

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-قلی-و-پروانه

قلی یک دوست سبز داشت. دوست او با همه‌ی دوست‌ها فرق داشت. او یک قورباغه‌ی کوچولو بود. قلی صدایش می‌کرد: «قورقوری.» قلی مثل هرروز صبحانه‌اش را خورد و به برکه‌ی نزدیک خانه‌شان رفت. خانه‌ی آن‌ها کنار یک جنگل سبز بود.

بخوانید

قصه کودکانه: قوی‌ترین قورباغه‌ی برکه

قصه-کودکانه-قوی‌ترین-قورباغه‌ی-برکه

یک صبح قشنگ بهاری، قورباغه کوچولو از خانه‌اش بیرون آمد تا توی آب برکه صورتش را بشوید. وقتی عکس خودش را در آب دید، کمی فکر کرد و گفت: «نه، این‌طور نمی‌شود. من باید بزرگ‌ترین و قوی‌ترین حیوان این جنگل بشوم، این دست و پای کوچولو به درد هیچ کاری نمی‌خورد»

بخوانید

قصه کودکانه: جواهر و قورباغه || باادب باشیم

قصه-کودکانه-پریان-جواهر-و-قورباغه

روزگاری پیرزنی زندگی می‌کرد که دو دختر داشت. دختر بزرگ‌تر آن‌قدر ازلحاظ قیافه و اخلاق شبیه مادرش بود که مردم بعضی مواقع او را با مادرش عوضی می‌گرفتند. این مادر و دختر آن‌قدر بداخلاق و پرافاده بودند که هیچ‌کس با آن‌ها سلام و علیکی نداشت.

بخوانید