آوردهاند که در زمان قدیم، پادشاهی بود که از داشتن نعمت فرزند بینصیب بود. کسی از خانوادهاش نبود که پس از مرگش به پادشاهی برسد. پادشاه بیفرزند، دیگر کاملاً پیر شده بود و ازکارافتاده
بخوانیدTag Archives: قناعت
قصه کودکانه روستایی: دختر دهقان / چشم و هم چشمی کار خوبی نیست
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در دهکدهی کوچکی، دهقانی با همسرش زندگی میکردند. آنها یک مزرعهی کوچک، یک گاو و چند تا غاز داشتند. یک دختر کوچک هم داشتند که هر چه میدید، دلش میخواست؛ ابر را میدید، میخواست.
بخوانیدقصه کودکانه چینی: آدم طمعکار و آدم قانع و کشور موشها
در سالهای خیلیخیلی دور یک پیرمرد و یک پیرزنِ خیلی فقیر باهم زندگی میکردند. یک روز، پیرمرد داشت کف کلبه را جارو میکرد که یک دانه ذرت درشت پیدا کرد. پیرمرد دانهی ذرت را برداشت و به کنار لانهی موشها رفت
بخوانیدقصه کودکانه: اردک حسود / قناعت گنج است
در روزگار قدیم در برکهای زیبا پرندگان زیادی زندگی میکردند. در میان این پرندگان اردک خانم سفیدی هم بود. اردک خانم هیچوقت به چیزی که داشت راضی و قانع نبود.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: هدیه کوتولهها / قناعت گنج است!
در گذشتههای دور که آرزوها کمتر به حقیقت میپیوست، دو دوست وجود داشتند: یکی آهنگر و دیگری بازرگان که اغلب باهم به مسافرت میرفتند. آهنگر، مرد جوانی بود با صورت ظریف و موهایی زیبا؛
بخوانید