روزی روزگاری در زمان قدیم جوانی زندگی میکرد که نامش عادل بود. عادل کاروبار درستوحسابی نداشت؛ اما آدم خوبی بود. او از شهر دیگری به آنجا آمده بود و هر کس چیزی دربارهاش میگفت؛ اما خودش میگفت: «آمدهام پدربزرگم را پیدا کنم. او سالها پیش به این شهر آمده است و دیگر برنگشته.»
بخوانید