Tag Archives: قصه های مثنوی

داستان آموزنده: آرزوی پرماجرا || قصه‌های مثنوی

کتاب داستان آموزنده آرزوی پرماجرا (15)

روزی روزگاری در زمان قدیم جوانی زندگی می‌کرد که نامش عادل بود. عادل کاروبار درست‌وحسابی نداشت؛ اما آدم خوبی بود. او از شهر دیگری به آنجا آمده بود و هر کس چیزی درباره‌اش می‌گفت؛ اما خودش می‌گفت: «آمده‌ام پدربزرگم را پیدا کنم. او سال‌ها پیش به این شهر آمده است و دیگر برنگشته.»

بخوانید