زنی مرغی داشت که هرروز یک تخم میگذاشت و زن از این بابت خیلی خوشحال بود؛ اما کمکم طمع زن بیشتر شد. او تخممرغهای بیشتری میخواست.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه های رنگارنگ
قصه کودکانه: اولین گنج چِرنا / جوینده یابنده است
روستایی که چرنا در آن زندگی میکرد، خیلی کوچک و باصفا بود. چون از وسط آن یک رودخانه عبور میکرد. بزرگترین آرزوی چرنا پیدا کردن گنجهای گمشده بود.
بخوانیدقصه کودکانه: گوش درازِ مو بلندِ دُم نیزهای / زبان تو رازهای تو را آشکار میکند
در زمانهای قدیم، پادشاهی بود که بهتازگی خداوند پسری به او داده بود. یک روز پسر پادشاه از گهواره پایین افتاد. ناگهان «وروجکی» ظاهر شد و او را بین زمین و هوا گرفت.
بخوانیدقصه کودکانه: اختراع شیطان / عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
در زمانهای خیلی قدیم، نجار صبوری زندگی میکرد که هیچوقت عصبانی نمیشد و کار بدی نمیکرد. شیطان که خیلی از این وضع ناراحت بود، تصمیم گرفت تا هر طور شده نجار را عصبانی کند.
بخوانیدقصه کودکانه: موشی که میخواست ازدواج کند / تو از همه قویتری!
موش کوچولو تصمیم گرفته بود با قویترین موجود دنیا ازدواج کند. او به خورشید گفت: «ای خورشید! تو از همه قویتری، مگر نه؟»
بخوانید