در روزی زیبا و رؤیایی، یک موجود فضایی تصمیم گرفت با سفینهی خود برای آشنایی با انسانها و بقیه موجودات زنده به زمین سفر کند. وقتی پس از طی سفری طولانی به زمین رسید
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه مادربزرگ
داستان زیبا و آموزنده: دندان بچه فیل | کینههای گذشته را فراموش کن
بچه فیل با غم و غصه گوشهای نشست و زانوهایش را بغل کرد. این چندمین باری بود که حیوانات جنگل به دندانهای او میخندیدند. فیل کوچولو آهی کشید
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: شیر خودخواه || عاقبت غرور
یکی بود یکی نبود. جنگل بزرگی بود که در آن حیوانات زیادی زندگی میکردند. در آن جنگل، شیر خودخواهی بود که همیشه از خودش تعریف میکرد. حیوانات جنگل کمکم از شیر خسته شدند
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: پرندهای که ابر شد
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. شهری بود شهرفرنگ، پرنده هاش رنگووارنگ. قصهی ما ازاینجا شروع میشود که دوازده خانوادهی گنجشک در لانهی خود زندگی میکردند.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: بندبندی و لپ قرمزی | دخترها مثل سیب هستند!
سیب لپ قرمزی روی شاخههای درخت منتظر نشسته بود. نسیم کوچولو، هرروز صبحِ خیلی زود و گاهی هم بعد از غروب آفتاب، سری به درختها و لپ قرمزی میزد.
بخوانید