روزگاری در کشور مصر بازرگانی زندگی میکرد که خواجه نعمان نام داشت. خواجه نعمان مردی سرد و گرم چشیده و شصتساله بود. یک روز خواجه نعمان خواست برای تجارت به هندوستان سفر کند. وقتیکه همهچیز حاضر شد ناخدای کشتی بادبانها را برافراشت و کشتی به راه افتاد.
بخوانیدTag Archives: قصه عامیانه
قصهی شاخه درخت فندق / قصهها و داستانهای برادران گریم
وقتی مسیح هنوز کودک بود و در گهواره به خواب رفته بود، مادرش به گهواره او سر زد و با خوشحالی گفت: - خوابیدهای فرزندم؟
بخوانیدقصهی عروسی آسمانی / قصهها و داستانهای برادران گریم
پسرکی روستایی در کلیسا از کشیش شنیده بود که هر کس دوست دارد به بهشت برود باید همیشه در راه راست قدم بردارد.
بخوانیدقصهی لیوان کوچک مریم عَذرا / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، روزی یک گاری که بار سنگینی از نوشیدنی حمل میکرد در چالهای افتاد.
بخوانیدقصهی غذای خدا / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، دو تا خواهر بودند که یکی از آنها فرزندی نداشت و بسیار ثروتمند بود.
بخوانید