داستان کوتاه «کلیسای جامع » / ریموند کاروِر داستان کوتاه 995 همان مرد کور، دوست قدیمی زنم. بله، خود او داشت میآمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم و خویشهای زن مردهاش در کانتیکت. بخوانید