روزی روزگاری، در یک دهکدهی کوچک مردی به اسم پانوس زندگی میکرد. پانوس مرد خوب و مهربانی بود؛ اما یک عیب بزرگ داشت: همیشه عجله میکرد و میخواست هر کاری را زود تمام کند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : عجله کردن
داستان آموزنده عاقبت عجله کردن / وقتی یک میخ سر جای خودش نباشد/ قصه های برادران گریم
تاجری در بازار معاملهی خوبی کرد. او تمام کالاهایش را فروخت و کیسهی پولش را با سکههای طلا و نقره پر کرد. بعد خواست به راه بیفتد تا قبل از اینکه شب بشود به خانه برسد. خورجین و کیسهی پول را روی اسبش گذاشت و همراه مستخدمش به راه افتاد.
بخوانید