عارفی میگفت: «روزی از سر دلتنگی به گُلخَنی پناه بردم تا دلم گشوده شود. در آنجا چشمم به رئیس گلخن افتاد که با شاگردش سخن میگفت. آن کودک به چالاکی کار میکرد و پیدا بود که از رئیس خود حرفشنوی دارد.
بخوانیدTag Archives: عارف
قصه های شیرین فیه ما فیه: شاید که این، آن باشد
عارفی نزد سخندانی نشسته بود. سخندان گفت: «هر سخنی بیرون از این سه حالت نیست: یا اسم است، یا فعل و یا حرف.» ناگهان عارف از جا جَست، پیراهنش را درید...
بخوانید