یکی بود یکی نبود پادشاهی بود خیلی به مردم خوبی میکرد و یک رسمی داشت که هر غریبی وارد شهرش میشد هر حاجتی که داشت حاجتش را برآورده میکرد. روزی درویش نتراشیده و نخراشیدهای وارد آن شهر شد
بخوانیدTag Archives: صبحی
افسانه ایرانی: مرغ سعادت || داستان سعد و سعید
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، خارکنی بود یک زن داشت، با دو پسر که یکی اسمش سعد بود و دیگری سعید. خارکن روزها به صحرا میرفت، خار جمع میکرد، به شهر میآورد میفروخت و از پول آنها گذران میکرد تا آنکه زنش مرد و او هم بعد از مدتی یک زن دیگر گرفت.
بخوانیدافسانه ایرانی: بُزی || سرانجام دروغگویی و پاداش درستکاری
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، خیاطی بود که در این دار دنیا سه پسر داشت، اینها در دکان وردستش بودند. یک روز این خیاط، یک بز ماده خرید، که صبح به صبح شیرش را بدوشند، قاتق نانشان کنند.
بخوانیدافسانه ایرانی: گل خندان || سرانجام حسادت
یکی بود و یکی نبود. یک تاجری بود که پول و سرمایه زیاد داشت. چون آدم راست و درستی بود، هر کس پولی یا چیزی داشت که نمیتوانست پهلوی خودش نگه دارد، بهرسم، امانت دست این مرد میسپرد.
بخوانید