در یک روز بهاری، ناگهان ابرهای سیاه در آسمان پدیدار شدند و جلوی خورشید را گرفتند. با صدای رعدوبرق باران شدیدی شروع به باریدن کرد. یک مورچه کوچولو درحالیکه فریاد میزد باران میآید میدوید. او آنقدر دوید تا رسید به یک خانهی کوچولو. این خانه خیلی خیلی کوچک بود تقریباً به اندازهی یک سیب بود.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : سیب
قصه کودکانه: باغ سیب / عروسکم را در باغ جا گذاشتم
باغ عمویم، پُر از درختهای سیب بود. آن شب، بعد از خوردن شام، عمویم گفت: «فردا میخواهم سیبها را بچینم!» من پرسیدم: «عمو جان اجازه میدهید که من و دخترعمو هم بیاییم؟» عمویم گفت: «باشد! شما هم بیایید!»
بخوانیدقصه کودکانه: سیب کال و ماهی قرمز / دوست مهربان
یک سیب کال کوچولو روی شاخه بالایی یک درخت نشسته بود. از تنهایی خسته بود. از آن بالا رودخانه را تماشا میکرد. رودخانه از درخت سیب، دور بود. توی آن یک ماهی قرمز شنا میکرد.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: دانهی سیب و 4 قصه صوتی دیگر / با صدای: پگاه قصهگو #36
فهرست قصه های این مجموعه: 1- دانهی سیب 2- دیگ کهنه 3- دونه و قصه ی عمو نوروز 4- راکون و چغندرهای باغ 5- مهربانی با دیگران
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: راپونزل و 4 قصه صوتی دیگر / با صدای: پگاه رضوی #16
فهرست قصه های این مجموعه: 1- راپونزل / 2- سبد سيب / 3- رویه و آستر / 4- روباهی که دروغ گفت / 5- ریحانه خاتون و پسرش
بخوانید