یکی بود یکی نبود. سوزن جوالدوزی بود که خود را از همه بهتر میدانست. او آنقدر مغرور بود که فکر میکرد یک سوزن دوخت و دوز جادویی است. روزی سوزن جوالدوز به انگشتانی که او را گرفته بودند گفت: «مرا محکم بگیرید، میدانید که اگر به زمین بیفتم، دیگر نمیتوانید مرا پیدا کنید! آخر من خیلی ظریف و باارزش هستم!»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : سوزن
قصه شب کودک: سوزن و نخ کوچولو || یکدیگر را اذیت نکنیم!
داستان شب: روزی از روزها، توی یک اتاق کوچولو، یک تکه نخ کوچولو افتاد کنار یک سوزن نخ که تا آنوقت سوزن ندیده بود. گفت: «تو کی هستی و اینجا چهکار میکنی؟»
بخوانیدقصه کودکانه: سوزن جادویی و پسر بازیگوش || دزدی کار بدیه!
یکی بود و یکی نبود. جادوگری بود که سوزنی جادویی داشت و کافی بود جادوگر به او بگوید: «بدوز!» و این سوزن همهچیز میدوخت؛ از کیسه گرفته تا لباس و جوراب و کلاه!
بخوانید