میگویند سلطان محمود وزیری به نام ایاز داشت. ایاز مردی چوپان بود که درنتیجه لیاقت و دانایی که داشت به مقام وزارت رسیده بود.
بخوانیدTag Archives: سلطان محمود
قصه های شیرین فیه ما فیه: من دیگر او نیستم!
برای سلطان محمود، اسبی پیشکش آورده بودند؛ اسبی نجیب و زیبا. او یک روزِ عید بر آن اسب نشست و به خیابان رفت. درحالیکه مردم برای تماشا بر بامها آمده بودند و شادمانی میکردند.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: کودک ماهیگیر و سلطان محمود
روزی بود، روزگاری بود. یک کودک سیاهپوست فقیر بود که چند برادر و خواهر کوچکتر داشت. پدرش از دنیا رفته بود و مادرش جز خانهداری کاری نداشت و این کودک که بزرگتر از همۀ بچهها بود روزها میرفت کنار دریا ماهی میگرفت
بخوانیدقصههای شیخ عطار: جنس کمیاب و گران || سلطان محمود و خارکن
روزی بود، روزگاری بود. یک روز سلطان محمود غزنوی با امیران لشکر خود بهقصد شکار به صحرا رفت. در کنار تپهای سرسبز و پردرخت که دیدن آن از دور آسان بود، قرارگاهی ترتیب دادند و چادر سلطان را بر سر پا کردند. خدمتکاران به تهیه ناهار مشغول شدند و لشکریان به دیدبانی راهها گماشته شدند
بخوانیدقصه آموزنده: سلطان محمود و ایاز || قصههای مثنوی مولوی
سلطان محمود غلامی داشت که اسمش ایاز بود و این ایاز در نظر سلطان محمود خیلی عزیز بود. در زمانهای قدیم که بردهفروشی رواج داشت وقتی در جنگها از دشمن اسیر میگرفتند
بخوانید