میگویند سلطان محمود وزیری به نام ایاز داشت. ایاز مردی چوپان بود که درنتیجه لیاقت و دانایی که داشت به مقام وزارت رسیده بود.
بخوانیدTag Archives: سلطان
قصه کودکانه پیش از خواب: سلطان پیر / سگ باهوش
کشاورزی سگ باوفایی داشت. اسم سگ سلطان بود. سگ پیر شده و همهی دندانهایش افتاده بود. به همین دلیل هم نمیتوانست وظایف یک سگ نگهبان را بهدرستی انجام دهد.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: سلطانی که عاشق پول بود
در کشوری سلطانی زندگی میکرد که خیلی خسیس بود. او شبها خوابش نمیبرد. میترسید که دزدها پولها و جواهراتش را بدزدند. به همین دلیل پولها و جواهراتش را در بالاترین طبقه ساختمان پنهان کرده بود.
بخوانیدقصه کودکانه: سلطان برنجک در سرزمین کوبولی کوبولا
یک دانه برنج بود که وسط یک سینیِ گرد نشسته بود. به دوروبر نگاه میکرد و توی فکر بود. با خودش میگفت: «از اینطرف بروم، عدس است. از آنطرف بروم، نخود است. بالا بروم، لوبیاست، پایین بروم، ماش است. اینجا هم که بمانم، جایم توی دیگ آش است.
بخوانیدقصه کودکانه: صبر || همیشه صبور باشیم و کم حوصله نباشیم
در زمانهای قدیم مرد دانایی زندگی میکرد که به خاطر پندهای خوبش خیلی معروف بود. یک روز سلطان دستور داد تا مرد دانا را به قصرش بیاورند. سلطان به مرد دانا گفت: «سه پند خوب به من بده.»
بخوانید