یکی بود یکی نبود، پادشاهی بود که دو پسر داشت، آنها جسور و بیپروا بودند و پادشاه لحظهای از دست آنها آسایش نداشت. آنها هرروز به فکر ماجرایی تازه و خطرهایی تازه بودند: مثل صعود به بلندترین کوهها، شکار درندهترین ببرها
بخوانیدTag Archives: سحر و جادو
افسانه های مغرب زمین: سفیدبرفی و هفت کوتوله / چه کسی از همه زیباتر است؟
سالها پیش در یک روز سرد و برفی زمستان، ملکه زیبایی در کنار پنجرهی قصر خود نشسته بود و خیاطی میکرد. همانطور که در حال دوختن بود، فکرش از کاری که میکرد منحرف شد و ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: قصه برادر و خواهر / عشق و محبت هر طلسمی را باطل می کند
روزی روزگاری برادر و خواهری بودند که یکدیگر را خیلی دوست داشتند. آنها با پدر و مادرشان بهخوبی زندگی میکردند، تا اینکه مادر آنها فوت کرد و پدرشان دوباره ازدواج کرد، بدون آنکه بداند همسرش یک جادوگر است.
بخوانیدقصه کودکانه فانتزی هری پاتر و تالار اسرار
تعطیلات تابستان فرارسیده بود. «هری پاتر» برای گذراندن تعطیلات از مدرسهی جادوگری به خانهی خالهاش بازگشت. ولی مجبور بود به خاطر رفتار بدی که با او داشتند، تمام روز را در خانه بماند و کار کند. آنها تمام کتابها و لوازم جادوگری هری را در انبار ریخته و درِ آن را قفل کرده بودند.
بخوانیدقصه کودکانه هری پاتر و سنگ جادو
خانوادهی آقای «دورسای» در انگلستان زندگی میکردند. آنها تنها یک فرزند به نام «دادلی» داشتند که بسیار شیطان و جیغجیغو بود. خانوادهی دورسای از جادوگری و افسون اصلاً خوششان نمیآمد و هیچ صحبتی دربارهی این مسائل نمیکردند.
بخوانید