وقتیکه دوستان خانم پرستو بهطرف محل گرمتری رفته بودند، او خواب مانده بود و حالا میبایستی هرچه زودتر خود را به محل گرمتری برساند؛
بخوانیدTag Archives: زورگویی
قصه کودکانه روستایی: دیگ کهنه / سرانجام حق ضعیفان از زورگویان گرفته میشود
روزی بود و روزگاری بود. پیرمردی بود و پیرزنی بود. مزرعهای بود. صاحب این مزرعه مرد بدجنسی بود. پیرمرد سالهای سال بود که در این مزرعه کار میکرد و زحمت میکشید؛
بخوانیدکتاب داستان کودکانه روسی: روباه و خرگوش / به عمل کار برآید، به سخن دانی نیست!
یکی بود و یکی نبود. در دشتی سبز و خرم و پر از گل و میوه، خرگوشکی زندگی میکرد و روباهک خواهرکُش هم در آنجا زندگی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: گروهبان قات قات | زورگویی کار بدیه!
روزی بود و روزگاری. در مزرعهای یک غاز بزرگ و زورگو بود به اسم قات قات. آقا غازه سینهاش را باد میکرد. گردن درازش را پیچوتاب میداد. با چشمهای قرمز کوچولویش همه جای مزرعه را نگاه میکرد. اینطرف و آنطرف میرفت و به مرغ و خروسهای مزرعه میگفت: «راه رفتنم را ببینید!
بخوانیدقصه کودکانه ترس از قلدرها || داستان رُزا و زورگوها
رُزا دم در مدرسه با مادرش خداحافظی کرد. همینکه ماشین مادرش ناپدید شد، یک صدای بلندی شنید که یکی گفت: «خودش است. بگیریدش!» رُزا شروع کرد به دویدن. ولی دیگر دیر شده بود. چهارتا دختر بزرگ دورهاش کردند.
بخوانید