آن شب علی خوابش نمیبرد. مرتب غلت میزد و این پهلو آن پهلو میشد. هرچه بیشتر از شب میگذشت، ترس علی هم بیشتر میشد. صدای رفتوآمد ماشینها کم شده بود و از کوچه هم صدای کسی به گوش نمیرسید.
بخوانیدTag Archives: روانشناسی ترس
قصه کودکانه ترس از سگ || داستان سیمون و وحشت از سگ
سیمون و دوستانش توی پارک بودند. داشتند فوتبال بازی میکردند و تیم سیمون هم داشت میبرد. خیلی بهش خوش میگذشت. یکی صدایش کرد: «سیمون پاس بده!» درست همان موقعی که سیمون میخواست شوت کند، یک سگ بزرگ سیاه رفت وسط زمین و دوید بهطرف سیمون.
بخوانیدقصه کودکانه ترس از قلدرها || داستان رُزا و زورگوها
رُزا دم در مدرسه با مادرش خداحافظی کرد. همینکه ماشین مادرش ناپدید شد، یک صدای بلندی شنید که یکی گفت: «خودش است. بگیریدش!» رُزا شروع کرد به دویدن. ولی دیگر دیر شده بود. چهارتا دختر بزرگ دورهاش کردند.
بخوانیدقصه کودکانه ترس از موجودات خیالی || داستانِ تونی و جن خیالی
یکشب، تونی نمیتوانست بخوابد. فکرهای زیادی به سرش میزد؛ و از همه بیشتر، فکر یک جن به سراغش میآمد که تصویرش را در یکی از کتاب قصههایش دیده بود.
بخوانیدداستان آموزشی کودکان: در شب و تاریکی || از تاریکی نترس!
سامان از حیاط تاریک نمیترسد. او وقتی میخواهد وارد حیاط تاریک شود با خودش میگوید: «حیاط تاریک که ترسی ندارد.» سامان در تاریکی شب از گربه نمیترسد.
بخوانید