در زمانهای قدیم، مرد زاهدی در دهکدهی کوچکی میزیست. او مردی بود نیکوکار و خداشناس و همیشه به همسایگان خود کمک میکرد و از مردم فقیر دستگیری مینمود، خلاصه میتوان گفت که او بیشازاندازه نیکوکار و درستکار بود.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : دیو
قصه های شیرین فیه ما فیه: مرد زیرک یا دیو بی شاخ و دُم
کاروانی بزرگ در بیابانی بیآبوعلف گرفتار آمده بود و مسافران آن در پی آب میگشتند. ناگهان چاهی یافتند؛ بزرگ و ژرف. با شادمانی سطلی را به ریسمانی بستند و میان چاه فرستادند، اما ریسمان پاره شد.
بخوانیدشعر کودکانه: گل پریِ شجاع || روزی که دیوها خورشید را دزدیدند
تو سرزمین گلها یه جایی اون دور دورا پای یه کوه بلند شبیه یک کلهقند یه شهر بندری بود که توش پر از پری بود یه شهر مثل گُلِستون زندگی میکرد تو اون پریِ کوچک ما با مامان و با بابا
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: ماده دیو مهربان
روز روزگاری در دهکده ای یک اسباب بازی ساز به نام هَندرز با همسر و پسرش زندگی میکرد. اون صبح زود از خواب بلند می شد، مقداری خاک رس جمع می کرد و صبح رو به طراحی و ساخت انواع و اقسام اسباب بازی ها میپرداخت: شیر، اسب، ارابه، شاه، فرشته ها و پرنسس.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: دیو سهچشم و پسرک هیزمشکن
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در کنار جنگل بزرگی، هیزمشکن فقیری زندگی میکرد. هیزمشکن پسر کوچکی داشت.
بخوانید