روزی روزگاری، کشاورز فقیری بود که دو گاو نر داشت. روزی کشاورزی گاوهایش را به شهر برد و آنها را به یک دکتر فروخت. وقتی پول را از دکتر گرفت، دید که دکتر به قهوهخانهای رفت، غذایی سفارش داد و مشغول خوردن شد.
بخوانیدTag Archives: دکتر رفتن
کتاب شعر کودکانه: حسنی ما دکتر شده
نون و پنیر تازه دفتر قصه بازه شربت و شیر و بستنی اومد دوباره حسنی حسنی تو یه درمانگاه میکرد به دکتر نگاه اینور و اون ور میزد به هر مریض سر میزد
بخوانیددر مطب دکتر: داستان آموزشی کودکان || چطوری دکتر بریم؟
اسم این پسر سامان است. سامان پسر خیلی خوبی است. اگر یکوقت سامان مریض شود، نق نمیزند و بهانه نمیگیرد. وقتی مامان میخواهد او را به مطب دکتر ببرد، او نمیگوید: «من دکتر نمیآیم. میترسم!» چون میداند که دکترها خیلی مهربان هستند؛
بخوانید