یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در دهکدهی کوچکی، دهقانی با همسرش زندگی میکردند. آنها یک مزرعهی کوچک، یک گاو و چند تا غاز داشتند. یک دختر کوچک هم داشتند که هر چه میدید، دلش میخواست؛ ابر را میدید، میخواست.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : دهقان
قصه صوتی کودکانه: آفتابپرست رنگووارنگ و آدمک پنبه ای || با صدای مریم نشیبا
دهقانی توی گاریاش پر از پنبه بود ولی یکدفعه یک تکه از پنبه که به شکل آدمک بود از روی گاری افتاد. آدمک پنبهای دنبال گاری دوید، اما به گاری نرسید و از خستگی روی سنگی نشست.
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان پیرمرد دهقان و فرزندانش || کار، گنج است!
داستان آموزنده: کشاورز پیری بود که سالها درروی زمین و باغ خودش زحمت کشیده و با درآمد آن، از زن و دو پسر خود نگاهداری میکرد. یک روز پیرمرد بیمار شد و چون دید جز باغ و زمین مالی ندارد که برای بازماندگان خود بگذارد
بخوانیدقصه کودکانه و آموزنده: قضاوت روباه || مار بدجنس و مرد دهقان
داستان کودک: روزی کشاورز پیری از وسط جنگلی میگذشت. چشمش به ماری افتاد. مار زیرِ تنۀ درختی سنگین و بزرگ گیر کرده بود. هر چه سعی میکرد، نمیتوانست خودش را از آن زیر بیرون بکشد. مار تا کشاورز را دید با التماس گفت: «رحم کن و مرا از این وضع نجات بده...
بخوانید