سانگهی با پدر و مادرش در دهکدۀ زیبایی در کنار دریا زندگی میکردند. یک روز پدر سانگهی به او گفت: «سانگهی، میدانی ما در یک دهکدۀ مهم زندگی میکنیم؟» سانگهی نگاهی به اطراف انداخت. چند کلبۀ چوبی، تعدادی گاو و مرغ و خروس و چندتایی هم سگ دیده میشدند.
بخوانید