وقتیکه بچه بودم، یکشب توی حیاط خانه، گربهای را دیدم که موش چاقوچلهای را گرفته بود. گربه با خوشحالی، موش را به اینطرف و آنطرف پرت میکرد و دنبالش میدوید.
بخوانیدTag Archives: دعوا
قصه کودکانه: دهکدهای که مردم آن هیچوقت باهم دعوا نمیکنند
يك روز گربهی وحشی به دیدن کالولو خرگوشه رفت و به او گفت: «نزديك لانهی من يك دهکده وجود دارد که مردم آن هیچوقت باهم دعوا نمیکنند.» کالولو گفت: «نه خير؛ هیچ دهکدهای وجود ندارد که مردم آن باهم دعوا نکنند.»
بخوانیدقصه کودکانه سایه خرس || به جای دعوا، آشتی کنیم!
قصه کودکانه: یک روز صبح، خرس کوچولو قلاب ماهیگیریاش را برداشت و به کنار برکه رفت. یک کرم بزرگ پیدا کرد، آن را سر قلاب گذاشت و به برکه نگاه کرد. یک ماهی بزرگ دید و با خودش فکر کرد: «من باید این ماهی را بگیرم.»
بخوانیدداستان کودکانه: پسرها و مغز بادام || بهجای اختلاف، صلح کنیم
داستان آموزنده: روزی دو پسربچه باهم از جادهای میگذشتند. در راه، بادامی روی زمین پیدا کردند. هردوی آنها با سرعت دویدند تا آن را بردارند. یکی از پسرها بادام را برداشت. پسر دیگر گفت: این بادام مال من است.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان دو مرد و یک صدف || نتیجه دعوا و منازعه
داستان آموزنده: دو نفر که برای زیارت به شهری میرفتند در راه همسفر شدند و از کنار دریا بهسوی شهر زیارتی میگذشتند. در راه، نزدیک دریا، یک صدف پیدا کردند
بخوانید